پناهگاه تنهایی...



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


از امروز فرجه ها شروع شد و برگشتم خونه.

تو اتوبوس یه لحظه به خودم اومدم و دیدم دستمو گذاشتم جلو دهنم و دارم جلو اشکایی که بی اجازه میریختن رو میگیرم.

دغدغه هام دیگه مهم نیستند،یا اینکه کمرنگ شدن واسم. شایدم یادم رفته؟!

نمیدونم؛ ولی اینو مطمئنم من اونی نیستم که میخواستم.

از سطحی شدن متنفرممم!!!

.

.

.

ما آدما به نبودن ها عادت میکنیم.راسته که زمان همه چیز رو حل میکنه.

با اینکه هنوز بعد دو سال مامان غر میزنه که چرا گذاشتی رفتی؟من چقدر بدشانسم که دخترم پیشم نیست و حرفایی از این قبیل اما حس میکنم حتی اونا هم به نبودن من عادت کردند.(عادت کردند یا مجبورن عادت کنند؟)

نمیخوام بعد از 4 سال دوری و رفت و آمد با قطار و سختی کشیدن خروجی اون چیزی باشه که بقیه (حتی شده یک نفر) فکر کنه خب مگه نمیشد همینجا بهش میرسید؟حتما باید میرفت تهران؟ 

 

 


حتی اتاق خودمم واسم غریبه س.

در و دیواراش،وسایلش؛انگاری هیچ کدوم مال من نیستند.

اینجا هم احساس آرامش و تعلق خاطر ندارم.

فکر میکردم امشب که بعد از سه هفته رو تخت خودم میخوابم خوشحال خواهم بود؛ولی باز هم گوله های اشک مهمون گونه هام شدن.

چه بی رحمانه تنهام.

 

 

** شکر نعمت نعمتت افزون کند/کفر نعمت از کفت بیرون کند **

++ خدایا هزارمرتبه شکرت میکنم واسه وجود مامان و بابام!

این چسناله ها رو رو حساب ناسپاسی نذار :(


یکیو داری که شب کنارش دراز بکشی و حرفای جدی باهم بزنین؟

از زندگی بگین؛از گذشته،آینده،احساساتت،برنامه هات و

نخودی و ریز در گوش هم بخندین و تمام تلاشتونو بکنین که صداش به گوش بقیه نرسه.

اگه داری خوشبحالت!

دو دستی بچسب بهش و خدا رو شکر کن

 

 

من که ندارم :(

 

اصلا هم منظورم نیست که حتما پسر باشه؛حتی شده یه دوست خوب و همیشگی و هم جنس!

ندارم.


عمیقا دلم گرفته.

با شنیدن کلمه ی مامان اشکام میریزه.

سه هفته س که نرفتم خونه.

دلم خونه میخواد،ولی خونه هم که هستم دلم خوابگاه میخواد!

روحم چند تیکه شده!

از عدم دوست رنج میبرم.

کاش یکی بود،یکی که تماما مال خودم باشه.خودِ خودم!

این روزا خسته ترینم.

هیچکس پیدا نشد که باهم بریم بیرون و به مناسبت تموم شدن امتحانامون خوشحالی کنیم.شاید خیلی مسخره و بچه گونه بنظر بیاد.ولی همین موضوع دو روزه که باعث شده لحظه ای به چشمام استراحت ندم.

میتونستم امروز نرم دکتر باهاش و با یه سری از بچه ها بریم بیرون ولی چون قول داده بودم رفتم و اون هیچ وقت نخواهد فهمید که من از تفریحم زدم و با اون رفتم.هر چند اگر هم بفهمه فرقی نمیکنه و هم چنین واسه خودمم مهم نیس که اون بفهمه یا نفهمه.

میدونی چیه؟!

هر وقت هر کی خواسته من همراهش بودم،اما وقتی من میخواستم کسی نبوده.البته بی انصافی نمیکنم.

بودن ولی نه همیشه!

و این چند ماه اخیر انقدر نبودنشون بیشتر از بودنشون بوده که یادم نمیاد بودنشون چه شکلی بود.

 

 

صدای خنده هاشون رو مخمه! نه اینکه حسودی کنم اما دارم فکر میکنم به خودم،چند وقت این مدل خنده ها رو تجربه نکردم؟چند وقته انقدر تنهام؟

 

به هزار و یک روش بهشون فهموندم که حالم خوب نیس،با استوری کلوز گذاشتن،با پیام های نصفه کاره دادن و گاهی وقتا هم مستقیم گفتم بابا خوب نیستم.نمیفهمن دیگه!یا واسشون مهم نیس :))

این نیز بگذرد

 


دلم تنگه!

نمیدونم واسه کی یا واسه چی!

ولی یه حس خلا تو قلبم حس میکنم؛

خیلی بده جنس احساست که دلتنگیه رو میتونی تشخیص بدی ولی علتش که چرا رو نه؛نمیتونی  -_-

 

دیشب خواب دیدم :

[ داشتم آماده میشدم واسه خواب که از پنجره دیدم دو نفر دارن میان سمت خونه مون،سریع چراغ رو خاموش کردم که نفهمن بیدارم یهو جلو روم ظاهر شدن و دستشونو گذاشته بودن جلو دهنم و جای پولا رو میخواستن! منم دستشونو پس زدم و شروع کردم به جیییییغ کشیدن و .‌]

 

بیدار که شدم مثه سگ میترسیدم!‍♀️

 

صبح از گوگل یاری جستم واسه تعبیرش؛ و میگف تو خواب به معنی دوست ، مسافر و یا مهمونه.

یا اینکه از یه نفر که فکرشم نمیکنی یه خبر بهت میرسه و یا از دیدن یه دوست شاد و خوشحال میشی :)

 

خدایا منتظر تعبیر خوابم هستما!

 

بلکه این حس مزخرف دلتنگی برطرف شد.والا!

 

 


عمیقا دلم گرفته.

با شنیدن کلمه ی مامان اشکام میریزه.

سه هفته س که نرفتم خونه.

دلم خونه میخواد،ولی خونه هم که هستم دلم خوابگاه میخواد!

روحم چند تیکه شده!

از عدم دوست رنج میبرم.

کاش یکی بود،یکی که تماما مال خودم باشه.خودِ خودم!

این روزا خسته ترینم.

هیچکس پیدا نشد که باهم بریم بیرون و به مناسبت تموم شدن امتحانامون خوشحالی کنیم.شاید خیلی مسخره و بچه گونه بنظر بیاد.ولی همین موضوع دو روزه که باعث شده لحظه ای به چشمام استراحت ندم.

میتونستم امروز نرم دکتر باهاش و با یه سری از بچه ها بریم بیرون ولی چون قول داده بودم رفتم و اون هیچ وقت نخواهد فهمید که من از تفریحم زدم و با اون رفتم.هر چند اگر هم بفهمه فرقی نمیکنه و هم چنین واسه خودمم مهم نیس که اون بفهمه یا نفهمه.

میدونی چیه؟!

هر وقت هر کی خواسته من همراهش بودم،اما وقتی من میخواستم کسی نبوده.البته بی انصافی نمیکنم.

بودن ولی نه همیشه!

و این چند ماه اخیر انقدر نبودنشون بیشتر از بودنشون بوده که یادم نمیاد بودنشون چه شکلی بود.

 

 

صدای خنده هاشون رو مخمه! نه اینکه حسودی کنم اما دارم فکر میکنم به خودم،چند وقت این مدل خنده ها رو تجربه نکردم؟چند وقته انقدر تنهام؟

 

به هزار و یک روش بهشون فهموندم که حالم خوب نیس،با استوری کلوز گذاشتن،با پیام های نصفه کاره دادن و گاهی وقتا هم مستقیم گفتم بابا خوب نیستم.نمیفهمن دیگه!یا واسشون مهم نیس :))

این نیز بگذرد

 


خب مدلشونه!

هر کسی یه جوره! 

دوسشون دارم،دوسم دارن؛

از خوشحالیشون خوشحالم،از خوشحالیم خوشحالن؛

طاقت دیدن غصه هاشونو ندارم،اگه بهفمن (که اکثرا متوجه نمیشن) غمگینم،غمگین میشن؛

 

ما باهم دوستیم ولی از مدل هم نیستیم!

 

قبلا حرص میزدم سر این موضوعات؛

که ندیدمشون،چند روزه حرف نزدیم دلم تنگ شده،

که ما چند ماهی یه بار با زور و تلاش جور میکنیم که یه نصفه روز فقط پیش هم باشیم اونوقت ملت همش با دوستاشون تو مهمونی و کافی شاپ و پارک و این ور اون ورن!

 

این تعطیلات بین ترم که هممون اینجا بودیم(آخه اکثرا شهرای مختلف و تهران قبول شدیم) هیچی نگفتم.از هیچ کدومشون نخواستم که بریم بیرون.میخواستم ببینم حالا که من نمیگم اونا پیشنهادی میدن یا نه؟! و هیچ حرفی نشد :)

فقط ابراز دلتنگی تو پیام و اینا که بذار در کوزه آبشو بخور!

 

ولی میدونی دیگه خودمو اذیت نمیکنم؛ کنار اومدم باهاش! هرکسی یه مدله و خب مدل ماهم همینه.

در همین حد که هرچند وقتی با پیام حال همو بپرسیم و بطور کلی بدونیم که سالمیم و خوبیم،تولدامون بهم کادو بدیم و اگر پیش اومد تابستونی تعطیلی چیزی بریم رستوران یا کافی شاپ یه چی بخوریم کنار هم و یکم خوشحالی کنیم و برگردیم.همین!

 

حالا که ازشون توقعی ندارم و منتظر پیام و پیشنهادی واسه تجدید دیدار از طرفشون نیستم آرامش بیشتری دارم :)

درسته هنوزم کامل نپذیرفتم ولی حداقلش اینه که مقدار افسوس خوردنم کمتر شده.

شد،شد؛ نشد،نشد !!


این روزا همه شدن مثل من.

چند روز پشت سر هم تو خونه!

با این تفاوت که دوست دارن درآن بیرون اما نمیتونن و من همیشه دوست دارم بزنم بیرون ولی دوستایی رو ندارم که پایه ی همیشگیم باشن!

واسه همینه که فشار این چند روز رو خیلی خیلی خیلی کمتر از بقیه حس میکنم؛تازه از طرفی هم خوشحالم حالا که تو خونه م میتونم راحت insta رو باز کنم و حسرت خوش گذرونی و بیرون رفتنای بقیه رو نخورم.

من تحمل دوری و دلتنگی رو ندارم! و از خدا ممنونم که به واسطه ی دوستای نصفه نیمه من رو کم کم قرنطینه کرد وگرنه اصلا تاب اینو نداشتم که یهو بگن باید بشینی تو خونه تا یه مدت نامعلوم!

 

 

شما این روزا مشغول چه کاری هستین؟


خیلی دوست دارم به خودم نوید بدم که بعد از تموم شدن این ماجراها و برگشتن کشور به روال عادی در اولین فرصت میرم و تو گروه های گردشگری عضو میشم و یه سفر میرم. (بدون حضور خانواده!)

ولی حیف که نشدنیه و منم حوصله ی جنگیدن باهاش رو ندارم و شایدم حدس میزنم به اون جذابی که تصور میکنم نباشه و ارزشش رو نداشته باشه.

نگرانیشون از اینکه با کی میری؟همسفرات معلومن؟کی میری؟شب تو جاده این؟راننده ش کیه؟کار بلده؟غذا چی؟مجوز دارن؟از طرف کجاست؟

و در آخرم به این برسیم که نه صلاح نمیدونیم که تنها بری! 

نگرانی خانواده رو تا حدودی درک میکنم،من میفهمم که دخترا با پسرا فرق دارن و برعکس یه عده منکر این قضیه نمیشم که عااای برابری جنسیتی!چون در واقع برابر نیستیم که اگر بودیم در دو جنس مختلف آفریده نمیشدیم.میفهمم خطراتی که دخترا رو تهدید میکنه به مراتب بیشتر از پسراس.

ولی ناراحت میشم از.

راحتی که پسرا دارن و ما نداریم؛

دلهره هایی که ندارن و ما داریم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تجهیزات آشپزخانه صنعتی | تجهیزات و لوازم آشپزخانه فست فود | تجهیزات آشپزخانه هتل spotlightfgh هر چی بخوای هست تعمير وسرويس پکيج دماپویا وبسایت تخصصی تاسیسات ساختمان جدیدترین اخبار اندروید و گوشی هوشمند-اخبار فناوری اطلاعات David برای تو شیعیان و عرفان شیعه گروه بازاریابی و تبلیغات اینترنتی آرادین (سئو ، طراحی سایت)